روزي يك دختره پادشاهي در شهر غریبی گمشده بود و برای خوابیدن نزد شیخی رفت بعد از 3روز شیخ قصد تجاوز به دختر را کرد؛دختر از پنجره فرار کرد و به کوچه بن بستی رسید چند مرد مستي را دید و از ترس بیهوش شد فردا كه بهوش اومددید پیش خواهرو مادر اون مردان مست هست و با خود گفت: روزی اگر حاکم شوم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،ترک تسبیح و دعا خواهم کرد،وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند؛
نظرات شما عزیزان: